چو گیسوی تو من در پیچ و تابم یا بن زهرا

چو گیسوی تو من در پیچ و تابم یا بن زهرا

عشـــــــــــــــــــــــــــــق منــــــــــــی تو حسینی ،من اویس قر نــــــــــــی
چو گیسوی تو من در پیچ و تابم یا بن زهرا

چو گیسوی تو من در پیچ و تابم یا بن زهرا

عشـــــــــــــــــــــــــــــق منــــــــــــی تو حسینی ،من اویس قر نــــــــــــی

راههای دعوت به خدا چیست ؟

راههای دعوت به خدا چیست ؟

 

خداوند در سوره نحل آیه 125می فرمایند: «ادْعُ إِلَىٰ سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّکَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِیلِهِ  وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِینَ»

(مردم را) با حکمت و اندرز نیکو به راه پروردگارت دعوت کن ، و با آنان به نیکوترین شیوه به بحث [و مجادله] بپرداز ، یقیناً پروردگارت به کسانى که از راه او گمراه شده‏اند و نیز به راه یافتگان داناتر است.

سه راه دعوت به راه حق وحقیقت

حکمت: به معناى علم و دانش، و منطق و استدلال است، و در اصل، به معناى منع آمده، و از آنجا که علم و دانش و منطق و استدلال مانع از فساد و انحراف است، به آن، حکمت گفته شده، و به‏هرحال، نخستین گام در دعوت به ‏سوى حق، استفاده از منطق صحیح و استدلال حساب شده است، و به تعبیر دیگر،تحریک فکر و اندیشه مردم و به بیدار ساختن عقل‏هاى خفته، نخستین گام محسوب مى ‏شود.


اندرزهاى نیکو: دوّمین گام درطریق دعوت به راه خداست؛ یعنى استفاده کردن از عواطف انسان‏ها؛ چرا که موعظه و اندرز، بیشتر جنبه عاطفى دارد که با تحریک آن مى‏توان توده‏هاى عظیم مردم را به طرف حق متوجه ساخت. در حقیقت، حکمت از «بعد عقلى» وجود انسان استفاده مى‏ کند، و موعظه حسنه از «بعد عاطفى» وارد می شود.


مناظره : سوّمین گام، مخصوص کسانى - مخالفان - است که ذهن آنها قبلا از مطالب نادرستى پر شده و باید از طریق مناظره وبحث با دلیل ذهنشان را خالى کرد تا آمادگى براى پذیرش حق پیدا کنند. بدیهى است مجادله و مناظره نیز هنگامى مؤثر مى‏ افتد که‏ حق و عدالت، درستى و امانت و صدق و راستى حکومت کند، و از هرگونه توهین، تحقیر، خلاف‏گویى و تکبر خالى باشد، و تمام جنبه‏ هاى انسانى آن حفظ شود.
 

 


منبع : پایگاه عرفان

با خدا باش!

وقتی تنها شدی، با خدا باش و هنگامی که تنها نبودی، بی‌خدایی نکن. خدایی که در سکوت همیشه با تو هست و هیچگاه تنهایت نمی‌گذارد و صبورانه منتظر توجه توست تا تو را همراهی کند. بی‌خدا باشی، ضرر می‌کنی.

عشق بازی های یواشکی

روزگاری در سرزمینـم یــواشکی ساکشان را می بستنــد.

افسران - عشق بازی های یواشکی  
ادامه مطلب ...

آموزش به یک نسل

اگر شما به یک مرد آموزش دهید

تنها به یک مرد آموزش داده‌اید،

 اما اگر به یک زن آموزش دهید...

 به یک نسل آموزش داده‌اید.

شعر مخصوص روز مادر

روزگار من چه صفایی داشت
وقتی مادر صبح ها سفره ای می ذاشت
قلبم از احساس گفتنی ها داشت
وقتی مادر پیشم قدم بر می داشت
به خدا مادر بی تو غمگینم
خاک دلتنگی بستر سینم
به خدا مادر بی تو بی احساس
نا امیدی راهیه فرداس
بین ما دریا ، بین ما دوری
بین ما تقدیر، سخت و مجبوری
در دل شبها مادر، من تورا جویم
تا کشی با عشق ناز دستی بر رویم
به خدا مادر بی تو غمگینم
خاک دلتنگی بستر سینم
به خدا مادر بی تو بی احساس
نا امیدی راهیه فرداس
میگم تو که هنوز کنارمی
غم جدایی از چشاشو نداری
بشین پاشو هزار دفعه شکر خدا کن
مقدسه خاک پاش ، مهر دعاس
مقدسه خاک پاش ، مهر دعاس
دوستت دارم مادر……….


مادر کیست

مادر کیست

ابوطلحه یکی از یاران رسول خداست، زنی با ایمان داشت به نام«امّ سلیم»، این زن و شوهر، پسری داشتند که مورد علاقه ی هر دو بود، ابوطلحه پسر را سخت دوست می داشت، پسر بیمار شد، بیماریش شدت یافت، به مرحله ای رسید که ام سلیم دانست کار پسر تمام است. ام سلیم برای این که شوهرش در مرگ پسرش بی تابی نکند او را به بهانه ای خدمت رسول اکرم(ص) فرستاد و پس از چند لحظه طفل جان به جان آفرین تسلیم کرد.

ام سلیم جنازه ی بچه را در پارچه ای پیچید و در یک اتاق مخفی کرد، به همه یاهل خانه سپرد که حق ندارید ابوطلحه را از مرگ فرزند آگاه سازید. سپس رفت و غذایی آماده کرد و خود را نیز آراست و خوشبو نمود. ساعتی بعد که ابوطلحه آمد و وضع خانه را دگرگون یافت، پرسید: بچه چه شد؟

ام سلیم گفت: بچه آرام گرفت. ابوطلحه گرسنه بود، غذا خواست، ام سلیم غذایی را که قبلاّ آماده کرده بود حاضر کرد و دو نفری غذا خوردند و همبستر شدند، ابوطلحه آرام گرفت، ام سلیم گفت: مطلبی می خواهم از تو بپرسم. گفت: بپرس. گفت: آیا اگر به تو اطلاع دهم که امانتی نزد ما بود و ما آن را به صاحبش رد کرده ایم ناراحت می شوی؟

ابوطلحه گفت: نه هرگز، ناراحتی ندارد، امانت مردم را باید پس داد، ام سلیم گفت: سبحان الله، باید به تو بگویم که خداوند فرزند ما را که امانت او بود از ما گرفت و برد.

ابوطلحه از بیان این زن تکان سختی خورد، گفت: به خدا قسم من از تو که مادر هستی سزاوارترم که در سوگ فرزندمان صابر باشم. از جا بلند شد و غسل کرد و دو رکعت نماز به جا آورد و رفت به حضور رسول اکرم(ص) و ماجرا را از اوّل تا آخر برای آن حضرت شرح داد.

رسول اکرم فرمود: خداوند امروز شما را قرین برکت قرار دهد و نسل پاکیزه ای نصیب شما گرداند.

-----------------------------------------------------------------------

(نقل از: عدل الهی،ص91)

او چشم‌ها را مى‌بیند اما چشم‌ها او را نمى‌بینند

 او چشم‌ها را مى‌بیند اما چشم‌ها او را نمى‌بینند

روزى امام على علیه السلام به 

فرزندش، امام حسن علیه السلام فرمود:

« پسرم برخیز و سخنرانى کن که مى‌خواهم سخنت را بشنوم.» 

حسن فرمود:

«پدرجان چگونه سخن بگویم در حالى که شما را مى‌بینم؟ نه، من حیا مى‌کنم.» 

على علیه السلام افرادداخل خانه را جمع کرد و خود به اتاق دیگرى رفت؛ به نحوى که صداى حسن را مى شنید. 

آنگاه امام حسن علیه السلام برخاست و چنین سخنرانى کرد: 

«سپاس مخصوص پروردگارى است که یگانه است و در این یگانگى نظیر ندارد. او جادوانه است اما نه به دست کسى 

دیگر؛ زمام امور را به دست دارد اما بى‌هیچ‌گونه مشقت، و آفریننده است بى هیچ‌گونه زحمت. وصفش پایان نمى 

پذیرد و معرفتش نهایت ندارد. عزیزى است که ازلى بوده است. همه دل‌ها از هیبتش لرزان و ترسان، همه خردها از 

عزتش حیران، و همه موجودات در برابر قدرتش خاضع اند. 

بر قلب هیچ انسانى بلنداى جبروت و قدرت او خطور نمى کند و مردم به عمق جلال و عظمتش پى نمى برند. کسى

قادر نیست از بزرگى‌اش پرده برگیرد و دانشمندان را کجا توان آن است که با خردهایشان به آن دست یابند. آگاه‌ترین 

مردم به او کسى است که او را محدود به صفتى نکند. او چشم‌ها را مى‌بیند اما چشم‌ها او را نمى‌بینند. او خداوند 

نافذ و آگاه است. 

اما بعد: همانا على علیه السلام درى است که هر که از راه او وارد شود مومن و هر که از راه او خارج شود کافر

است. من این سخنان را مى گویم در حالى که براى خود و شما از پروردگار بزرگ آمرزش مى‌طلبم.» 

در این هنگام امیر مؤمنان على علیه السلام از پشت پرده در آمد و پیشانى حسن را بوسید و این آیه را تلاوت 

فرمود:

« ذریته بعضها من بعض و الله سمیع علیم » 

(ذریه و تبارى که از یکدیگرند و خداوند شنوا و داناست.) 

یا امام حسن مجتبى

یا على


ایمان به خدا

ایمان به خدا

مرد جوانى که مربى شنا و دارنده چندین مدال المپیک بود، به خدا اعتقادى نداشت. 

او چیز هایى را که درباره خداوند و مذهب مى شنید مسخره مى کرد. 

شبى مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولى ماه روشن و همین براى شنا کافى بود. 

مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود. 

ناگهان سایه بدنش را همچون صلیبى روى دیوار مشاهده کرد. 

احساس عجیبى تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پائین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد. 

آب استخر براى تعمیر خالى شده بود!